دیگه رسید به آخر مهمونی که مامان با اینکه سرجاشون اصلا ننشستن به هرکدوم عیدی داد 😂😂

اول عمو علی رفت بعدش با فاطمه زهرا و محمد مهدی و سبحان نقاشی کشیدیم موشک درست کردیم قایق درست کردم برد خونشون بزاره رو آب 😁😁😁

عمو محمد که رفت عمه فاطمه رفت فقط سمانه و محمد و مریم و فاطمه و شوهرش خاله زهرا و من و فاطمه زهرا بودیم 

 

از مثلا دل سوزوندای محمد تا جست و جوی های سمانه این که کیه اون نفر و محمد نگذاشت خاله بگه 😂😂😂

مثلا میخواست دل سمانه بسوزونه میگفت من مامانم اینجا تو مامانت اینجا نیست 

زبونشم می‌آورد مرد مثلا نزدیک سی ساله ها😂😂😂

پاشدم رفتم برق حیاطو خاموش کردم فرار کردم اومدم نشستم که کفترهای عاشق بیان تو و دقایقی بعد اومدن😂😂😂

گفتیم خندیدیم خوردیم بعدش شب بخیییر 😁

غذاهاشونم بردن خاله شب موند و فرداش رفتیم بهشت رضا 

دستمو محکم میزدم رو قبر سلام میکردم 😂😂

مریمم ساعتای نزدیک دو شوهرش اومد دنبالش و رفت 

بعد اینکه رفتیم خواجه اباصلت با خاله زهرا 

خاله در خونش پیاده شد شب باز رفتین اونجا برای اینکه سوما زیاد بود بزووور قورت دادیم😂😂😂

من اومدم خونه عمو رضا و بابا و خاله صدیقه و محمد مهدی و مامان رفتن خونه دایی حسین 😊

 

دیگه اینا از پنجشنبه بود و جمعه 

حال نداشتم پست کنمش 😅