سلام به خراسان وخراسانی ها و غیرخراسانی ها😁

 

امروز صبح رسیدم مشهد

 

روستامون که از شبی که رسیدیم رفتیم افطار کردیم

 

عمو علی،رضا،محمد . حسین آقا و عمه فاطمه . من بابام مامانم . مادرجون و بابابزرگ

 

اینا بودیم عمو حسین اهل بیتشونم خونه خودشون بودن

 

شب اول تاریخو دیگه تموم کردم فرستادم دیشب گفت چرا دیر فرستادی 😐خو فدا سرم چیکار کنم

 

نشستم به کتاب خونی همون ده جلدی که برده بودم دوتاش موند که دیگه حال نداشتم

 

صبحم دعای عهد گوش دادم یعنی یروز من بی گوشی بودم انقدر تغییر کرده بودم که باید میرفتم جلو آینه میگفتم :

 

_ بابا هو ام آی ؟ چی بودم چی شدم من ؟😂😂😂

 

دیگه فرداش که مامانم هی میگفت من دارم میرم من رفتم نرگسسس من رفتم

 

هی اعلام رفتن میکرد آخرش یه دادی زدم که خودم رفتم تو افق

 

چه جذبه ای

 

مامانم رفت تا بیشتر از این گوشای عمه مورد عنایت قرار نشده 🥲😐😐

 

بعدش مادرجونم اومد که بیا پایین تنهایی گفتم باشه رفتم چادرم و شالم بردارم

 

مادرجونم داشت درختا و سبزی های حیاطو آب میداد دیدم مهدی با گل لاله اومد

 

این بچه هم فهمیده من قراره شهید شم😂😂😂

 

خداروشکر از بابت گل لاله سر قبرم خیالم راحت شد یکی هست گل بیاره 😊😊

 

با مهدی رفتیم بالای تپه که گل لاله بچینیم من داشتم از خودم عکس میگرفتم دیدم رفته برا من گل بچینه 😁😄

 

نشستیم تکالیفشو نوشت منم که اتودم مهمات نداشت به مهدی میگفتم مینوشت تا تموم شد تو راهم خوانندگی میکردم آهنگ بیعت بعد اون جایی که میگه السلام علی المهدی هی میگفتم مهدیییی😂😂😂

 

همراهی نمیکرد رفتیم خونه تا مادر جون اوند عصر با زنعمو و امیر علی رفتیم سمت آغل همون خونه گوسفندا که من همینجوری میرفتم مهدیم بعد تر اومد

 

بعدش رفتیم برزاوا هی مهدی میگفت الان نزدیک شبه شغال داره من هی میگفت نوچ بیا بریم تند تند میرفتیم دیگه از دور دیدم چیزی نداشت رفتیم سر یه چاهی مهدی گفت توش کلاغ داره جغد داره یه چیزی گفت

 

از سر برگشتم مسابقه دو گذاشتیم 😂😂😂

 

نفس نفس میزدیم عمومم که رفته بودن باغ کولی یه بشکه فک کنم آب خورد 😅😅

 

دیگه بارون شد تا آخر شب خونه مادرجون بودیم رفتیم خوابیدیم خونمون تا نزدیک به ۳ بیدار بودم که کک جونمو میکند دیوونه شدم دو سه ساعت خوابیدم💔

 

صبح انقدرررررر سرد سردددددد یخ میزدم

 

وقتی خداحافظی میکردم عمو علیم بم خندید😐

 

_ خُ دا حا فظ

 

تیکه تیکه میگفتم با عمو محمدومادرجونم خداحافظی رفتم تو ماشین حالا باز بابابزرگم ووویییی پاشدم رفتم با بابازرگم خداحافظی کردم از زیر قرآن رد شدیم نشستیم تا ماشین گرم شد و خوابیدم تا مشهد

 

از وقتیم رسیدم تا ساعت دو بعدشم که مشغول پست نوشتن برای شما

 

بعد بشینم ریاضی حل کنم برای فردا 🙂

 

همینا دیگه خداحافظ🖐🏻😁