چهارشنبه

 

 

از اتاق اومدم بیرون دیدم مهدی نشسته کنار بخاری کلا بچه های کم حرفیم هستن فقط لبخند میزنن🙂

 

خاله آشپزخونه مرتب میکرد مامانمم لحافارو جمع میکرد نشستم شله زرد خوردم خیلی شیرین بود گذاشتم یخچال رفتم بیرون انقدر که گفتن پاشو برو سلام کن برو سلام کن برو

 

با محمدمهدی رفتم خونه هیچکی نبود بعد مامانم اومد گفت مادرجون تو اون خونس

 

بعد مادرجون رفتم خونه عمو رضا که عمو علیو ببینم هم منو دید باز گرمی میخوری آقا اینا غرور جوونیه چرا کسی نمیفهمه 😐😐😐

 

حالا خودش ریشاشو زده باهاش روبوسی کردم رفتم جلو آینه ریشاشو برداشتم از صورتم

 

میخواستم بگم شمام دفعه بعد ریشاتونو زدین یه چیز بکشین رو صورتون دیگه کسیو پیدا نکردم

 

تا محمد گف برم سیر بیارم از خونه مادرجون اونجا زنعمو محمد دیدم بعد زنعمو علی

 

داشتن با خاله گوشت پاک میکردن

 

سیر دادم آرمان همشم مینداخت هی میگم ننداز اینجا من ورنمیدارم مینداخت زیر مشک گوسفند بدم میومد بردارم

 

_ آرمااان خدا لقدتت نکنه ننداز بندازی خودت برمیداری به من چه

 

هر هر هر میخنده 😂😂😂

 

تا خونه مسابقه دو گذاشتیم بعدش که کوثر و فاطمه و شوهر فاطمه اومدن

 

همین کوثر دیروز میگم وخ بیا میگه مگه کجایه هی میری من نمیام من‌نمیام من نمیام

 

فرداش خیلی خوشحال و خندون اومد 😐😅

 

میگه حال نداشتم اون موقع تا وقتیم خونه ما بود صداش مینداخت تو سرش اذ قال همون اول سوره یوسف همون دوکلمشو میگفت اونم مثه عبدالباسط مثلا

 

یه آهنگیم میذاشت( غمارو ازت دورش کنم چش حسودارو کورش کنم )

 

انقدر گذاشت میخواستم بزنمش یکی دیگم بود یادم نیست

 

 

ها داشتم میگفتم ...😁

 

بعد زنعموها دیگه رفت تا نهار که من همو محمدو دیدم بعدش عمو حسینو

 

صبحم بابابزرگو دم در دیده بودم

 

بعدش زنعمو حسین دیگه سلام کردنم تموم شد یه نصفه روز زمان برد من به همشون سلام کنم تازه به این نتیجه رسیدم من چرا انقدر عمو دارم 😄😂😅

 

بعد ناهار که با سمانه رفتیم یجا پیدا کنم عکس بگیرم دیگه محمدمهدی با سیخ میزد پاشو بریم خسته شدم خودشم جلو جلو رفت

 

اومدم خونه سویشرتم بردارم برم دوباره بارون شد دیگه نشستم محمدمهدیم رو پام خواب بود

 

کوثر یه بازی میکرد رفت خوابید محمدم همون کنار بخاری خوابید منم نشستم به بازی کردن

 

تا شب که باز رفتیم خونه مادرجون و دوباره اومدیم بخوابیم