دختر خانم...زنگ زده مامانش که بیاین حرم حالا مامان من اومده خونه دم به دیقه میگفت بعدشم گفته جزو خادمین فردا نرگسو بنویسم گفته بنویس بدونی که حتی بپرسه بعد اومده خونه میگه خب من اون موقع چی بگم
حالا من حالم خوب نبود گشیمم که نمیدن گوشیشم که میگیره زیاد نمیده رفت بیرون و اومد نمیدونم چیشد همینجوری الکی الکی دعوا شد اومدم تو اتاق هرچی میخواستم جامعه بخونم یه چیزی میگفت بدتر میشدم میخواستم بکشم خودمو دگه اه
در اتاقو بستم دیگه چیزی نگفت خوندم تا همین چند دیقه پیش که اومدم اینجا
بچه همکارت به من چه
دختر خواهر زاده دوست بابام به من چه
بچه های دوست بابام به من چه
دختر عموم به من چه
وقتی رفتم مشاوره برا رشتم گفت تو بری طراحی بعد مامانت جلو بقیه بگه دخترم دیپلم دوخت داره
من اونجا فهمیدم اصن هنر برا بعضیا معنی نداره
میخواستم بگم تویی که مشاوری چرا رفتی ریاضی مهندس عمران شدی باز اومدی مشاوره مشاور خودش باید موفق باشه
خلبانی که اوایل هرچی گفتم مسخره شدم بعد دیدن من واقعا جدی جدی میگم نذاشتن
اومدم انسانی از همینم میخوان بفرستن فرهنگیان منی که بدم میاد از معلمی
بچه معلم بودم حالم بهم میخوره وقتی مادرت حوصله سر کله زدن با اونهمه بچه رو داره و تحمل یک بچشو نداره
منی امشب با اشک صورتمو شستم منی که با کسی حرف میزد نمیدونم کی بود ولی داشتم باهاش حرف میزدم اونم حرف میزد اسمشو نمیدونم فقط اینجور موقع ها که دلم میخواد با یکی حرف بزنم میاد
نه از بچه مردم بگه
همینجوری که اینجا گفتید
فقط به خودش محترمانه بگید
اینجوری هم خودتون که قوی هستید، پرقدرت تر میشید هم با خانواده تون صمیمی تر
همین که کنار حرم امام رضا(علیه السلام) هستید
بزرگترین نعمت و توفیقی هستش
که خیلیا مث من لیاقتتش رو ندارشتم