پنج ماه دیگه بیشتر به سه ماه تعطیلی نمونده ...💥

اونم مثه همین چارماه تند میره چه بد چه خوش میگذره و خاطره هاش میمونه قشنگیاش میمونه 😍🤞🧡

اون سه ماه که تویه چش بهم زدن میره تنها بخش دوست داشتنیش محرمه که کل اقوام پدری و مادری میریم روستا یه جمعیت تقریبا زیاد که میرن خونه مادرجونم و روز عاشورا غلغله اس😂

ما و خانواده عمورضا و عمو حسین که جداییم ولی همچنان شلوغه 😅

از محرم آشپزخونه همیشه خونه مادرجون یادمه پسرعموها و دخترعموهای کوچیکم که از خونه رو فتح میکنن یا تو کوچه یا تو خونه یا دم در که عین مسجد میمونه با اون همه کفش سیاه و سفید سرمه ای ... 

روز عاشورا که میشیم مسئول پخش غذا و از شدت گرما و مزاحمت مگسا کلافه میشیم زنبورم داره ولی غذا پخش کردنش خیلی خوبه اینجاشم خوبه که هرکی میبینتت میگه ببخشید یه بچگانه 

یا خالم که میگفت غذا برای فاطمه زهرا بیارم غذا بردن برای حسینیه و پر کردن ظرفا و یا لیوان پخش کردنم که ده تا ده تا میدم نصفش هدر میده

مامانم میگفت وقتی براشون لیوان بردن چارتا دوغی بوده دوتا تمیز 🤣🤣🤣🤣

و منی که لیوان پخش میکردم میخندیدم جمع کردن سفره با دخترخاله و عروس عمو جاروبرقی آخر مجلس که تقسیم میکردیم کی کجا رو تمیز کنه ولی جارو خراب بود و ما رفتیم بالا نشستیم عروس عمو عکسای ازدواجش نشونم میداد اونم هم اسم منه ها 😁😁😁

وقتیم برگشتیم چون رفته بودیم جلو کولر تا مدت ها مریض بودیم 😅😅😅

بعدش باز شربت دادن اونم چه شربت دادنی برای هیئت روستایی که قرار بود بیاد 

دوستای جدید پیدا میکنیم گرچه من دارم یکی هیچ جا تنها نیستم سریع ارتباط میگیرم 😂😂😂

حتی اون شب که عروس عمو اولین بار بود باهم حرف میزدیم مادرجونم میگه انقدددر خوشحال شده بوده گفتم خب زودتر میگفت افتخار میدادم😂😂😂

حتی دعوام با پسرخالم که سلاحامون دسته جارو برقیو طی و مگس کش بود میگفت من مختارم من میگفتم تو بند پوتین مختارم نیست یا مداحی کردنش با سیبک گلوش 😂لاغره ها  ولی دارای روحیه به شدت جنگجو 👊🤕

یا شله زردایی که نصیبمون میشه باهم میخوریم یا شبایی که میریم مسجد و تو راه برگشت یه عالمه حرف میزنیم😂😂😂

یا شب نشینی آقایون تو کوچه 🥸 و....

از سر برگشت هرکی یجایی میشینه و زیارت می کنیم باهم خونه دوست عموم میریم گاهی یا مراسم کباب خوری بعدم اگه قسمت شد بستنی و ... سلام مشد 👋😃

اگه دوست دارین براتون بگم ..خیلیییه ها 😂