صدای اذون از مسجد بلند میشه دلم برای نماز تو مسجد تنگ میشه🥲🤍

 

وقتی میریم روستا صدای اذونش خیلی آرام بخشه اینجام خوبه کلی اونجا خیلی قشنگه💕💕💕

 

فردا امتحان اقتصاده یاد میگیرم ولی حسشو ندارم قشنگ ثبتش کنم تو مغزم 😭

 

دلم از خودم گرفته امروز نرفتم مدرسه که خیر سر بخوابم بابا بزرگم به همون لهجه روستا ولی من فارسی میکنم 

 

بابابزرگ _ باباجو ؟... آی بابا ؟... باباجو؟

 

_ بله ؟ 

 

بابابزرگ _ لباسامو بیار 

 

_ براچی ؟ 

 

بابابزرگ _ بیار میخوام برم 

 

تلویزیون زدم بلکه حواسش پرت بشه تنها بودم نمیتوستم جلوی بابابزرگو بگیرم 😞

 

دستاش زوری نشد جورابارو پاش کرد دیگه دیدم عزمش جزمه برای رفتن کمکش کرد فایده نداشت نمی موند 🤕🤕

 

بابا رسید خونه بابابزرگم دم پله ها ایستاده بود دیگه باباهم نامید شد بابابزرگو برد خونه عمو ولی مثه اینکه اونام نتونستن بابابزرگو راضی کنن 😥😥

 

عمو نزدیکای نه و نیم حرکت کردن سمت روستا دیگه الان رسیدن 

 

منم نشستم سر درسم مثلا ولی یک کلمم نمیفهمم 😩🌵

 

دلم یه سفر میخواد یه تنوع بریم بیرون یه مدت از تو خونه 😍😍😍

 

پوسیدم دیگه خسته شدم از تکراری شدن روزام 

 

هی خدا تنها امید منی هوامو داشته باش کم نیارم من باید پلیس بشم ☁️🤲